قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم

سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد

وارد اتاق شدم

پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن

نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم

چقدر زیبا بود..

چقدر جادویی بود..

و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم

چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی

چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والسِ پرده و نور روی چهره م خیره بشی

دقیقا مثل وِرونیک...

 

تو اگر اون لحظه سر می رسیدی حتما کسی بودی به قد و قامتِ  فیلیپ وُلتر، قبل از اینکه دست به خودکشی بزنه

حتما گونه ها و بینی عقابی و چونه و لبهات اونقدر من و وسوسه می کرد که از اون خوابِ دروغین دست بردارم و تسلیمت بشم

حیف که نه تو فیلیپ ولتری و نه فیلیپ ولتر، تو..

حیف که نه تو هستی و نه فیلیپ ولتر..

حیف که تو هیچ کسی،.. در هیچ کجا..