امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم

بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده

که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛

بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق

حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده

حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا

باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده

 

عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم و به نرده ها رسوندم. با دست هام به لبه ی نرده تکیه زدم و چشم دوختم به همون سطحِ پهناور که همیشه وقتِ تیرگی هاش بیش از وقت های روشنیش من رو به خودش دعوت کرده

نگاهم و روی سطح تاریک و دوردستش چرخوندم. چشمهام رو بستم و به صدای شب، گوش که نه..، دل سپردم

شب، صدای متفاوت و دلنشینی داره. حتی وقتی لابلای بوقِ ممتدِ ماشین های سنگینی که اتوبان رو با هارهارشون میخورن، گم میشه؛ باز هم نجوای گوشنوازش شنیدنیه

هیچ وقت نفهمیدم چی باعث این صدا میشه، اما این صدا همیشه دل من رو با خودش می بَره

شاید عبورِ حجم زیادی از هوا از لابلای کش و قوس و زیر و زِبَرّ تمدّنِ که این صدا رو میسازه

شاید هم این وفورِ سکوته که به شکلِ صدا به گوش انسان میرسه

هرچی که هست بی نهایت به درون من نفوذ کرده و من و با خودش به ناکجاآبادهای بیشماری برده

 

سردی فلزِ کم کم به بند انگشتام نفوذ کرد. دست هام مثل بختم کرخت شدن

چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و هوا رو بلعیدم

لابلای هوا عطری به مشامم خورد که منشأءِش همون دور و بر بود

عطر از جای خیلی نزدیکی می تراوید..

گرم بود و خفه اما ملایم و وسوسه انگیز.. دقیقا مثل رایحه ی پایِدی (piety)

راستی چرا اسمِ چیزی به این وسوسه انگیزی باید "پایِدی" یا به زبان خودمون همون "تقوا" باشه؟!

مطمئنا این فقط یک استعاره ست!

چون وقتی رایحه ی پایِدی تو هوا پخش میشه، فاتحه ی تمام تقواهای اون دور و بر و باید خوند..

 

چشمهام و باز کردم که با مشامم، حجم بیشتری از اون عطر و شکار کنم

چپ و راستم و بو کشیدم اما معلوم نبود اون عطر از کجا به هوایی که اون لحظه نفس می کشیدم، نشت می کرد!

چراغ همسایه ها تا هفت... یا شاید هم هفتاد تا خونه از چپ و راست، خاموش بود

معلومه دلشون میخواد زیاد عمر کنن

یادمه آدم مهمی می گفت اگر میخوای زیاد عمر کنی و سالم بمونی، شب ها زود بخواب

 

از خیالِ حرف آدم های مهم و عطرهای وسوسه انگیز کندم و دوباره چشم دوختم به اون حجم از تیرگی

توو این چشم چرخوندن ها چشمم خورد به ساختمون بلندی که به فاصله ی دو سه تا خونه جلوتر از من قد کشیده و بخشی از آسمون و غصب کرده

و انقدر نظم فضا رو به هم زده که هروقت نگاهم بهش می افته، به این فکر می کنم که آیا دوستش دارم یا نه؟!

پله های اضطراریش به سمتیه که اگر کسی ازش عبور کنه، از اینجا که من ایستادم با چشم غیرمسلّح، راحت پیداست

بعضی روزها آرزو می کنم ای کاش یه روزی کسی روی اون پله ها سبز بشه

و تا ساعتها بی اینکه بفهمم، آب دادنِ من به گلدونهای بهار خواب و پهن و جمع کردن رخت ها و قدم زدن های بی هدفم، توی طول و عرضِ بهارخواب و دید بزنه

ای کاش بشینه لبِ اولین پله و سیگاری روشن کنه و تا سیگارش به خاکستر بشینه، از فیلمِ زنده و کوتاهِ بودن و نفهمیدنِ من، تو قابِ مستطیل بهارخواب لذت ببره

ای کاش هر روز این قضیه تکرار بشه و من انقدر از همه چیز راضی باشم که هیچ وقت برای آه کشیدن سر به آسمون بلند نکنم و متوجه حضور و نگاهش نشم

توی خیال تصور می کنم که اون به نفهمیدنِ من راضی تره تا کشف و بوئیدن و لمس و ...

چون گاهی این نفهمیدن و بی خبریه که همه چیز و قشنگ تر می کنه

 

از نرده ها فاصله گرفتم

سرم و انداختم پایین

مشغول وارسیِ گلها و گلدونها شدم

انگار که کسی  لب پله ی اولِ اون ساختمون داره من و می پاد

 

باز هم هوای اطرافم پر شده از اون عطرِ غریب

و این یعنی شاید کسی این حوالی هست

که این ساعت شب به اندازه ی من تنها و دیوانه و دلتنگه

کسی که نه هیچکسه

و نه هیچ کجا..