این روزها بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم، حرف، نزدنش از زدنش، دلچسب تره

گاهی اوقات پر از واژه و تعریفم. پر از فریاد.. اما دلم نمیخواد حتی زبونم و برای ادای یک کلمه ی جزئی به زحمت بندازم

به خودم میگم این همه گفتی به کجا رسید؟ این همه بار غم و غصه ت و ریختی رو سر اعضای بی گناه بدنت.. آخرش چی شد؟

بذار دیگه از این به بعد یه نفس راحت بکشن

بعد یادم میاد اینجا هست

یادم میاد اومدم اینجا که هرچی بغض و ناله و فریاد دارم خالی کنم اینجا

اینجا خوبه

اینجا برای خودم حرف می زنم

برای تو حرف می زنم

برای کسی حرف می زنم که وجود خارجی نداره اما همیشه درون منه

کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست اما همه جا همراهم هست

کسی که نمی تونه با هر کلمه ای که از دهنم درمیاد یه جور قضاوت و سرزنشم کنه

هرچند الان دیگه به جایی رسیدم که گیرِ قضاوت این و اون هم نیستم

فقط میام می نویسم که دلم خالی بشه

که سبُک بشم

از چی و از کی؟ نمی دونم

فقط می دونم به نوشتن احتیاج دارم

به نوشتن ولع دارم.. میل دارم

بهنوشتن وابسته م

 

اون اوایل که تازه تصمیم به سکوت گرفته بودم شاید به این دلیل بود که از قضاوت شدن می ترسیدم اما الان نه

الان می بینم حرف زدن با کسایی از جنس و نوع خودم، نه دردی از من دوا می کنه نه از اونها

الان حرف زدن و به زبون آوردن انگار یه جور خودبزرگ بینی شده

الان دیگه دلم فقط و فقط خلوت خودم و میخواد با یه عالمه کتاب و فیلم و شعر و موسیقی و کاغذ و قلم..

با یه عالمه حس و حال غریب برای نوشتن

گاهی اوقات یادم میره، مامان، تنها موجود همنوعمه که بی قید و شرط عاشقشم و عاشقمه

که اگر خدای نکرده یه روز نباشه باید به کجا پناه ببرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!...

نمیگم دور و برم شلوغ نیست. چرا هست

اتفاقا یکی کنارمه که مثل مامان دوستش دارم

یکی که از خون و پوست و گوشت خودمه

یکی که هم درده هم درمون..

یکی که ادامه ی خودمه،.. همونجور که من ادامه ی مامان بودم

اما تنها کسی که وقتی یادش می افتم می خوام ضجّه بزنم، مامانِ.. مامان..

آخ مامااااان!..

کاش انقدر مظلوم نبودی که دلم بخواد به حالت خون گریه کنم

کاش نمیذاشتی عالم و آدم به بهانه ی زن بودن حقّت و بخورن و به هر چی دل بی انصافشون خواست محکومت کنن

کاش زانوهات مثل اون وقت ها که بچه بودم آهو وار باهات راه می اومدن و سر پیری بعد این همه دوندگی، نیمه شب از درد، اَمونت و نمی بریدن

کاش قلبت انقدر بی انصاف نبود که بعد از این همه مهربونی و نرمی، بی معرفتی کنه و تو راه و نیمه راه جات بذاره

مامان!..

قربون اون نفس هات که راه نرفته می گیره

قربون رگ های قلبت که نمیخواد به هیچ بهانه ای باز بشه

قربون اون اشک هات که تو خلوت ریختی و به رومون نیاوردی

آره مامان قشنگم..

چشمهای همیشه محزونت اون کوهِ درد و رنجی که روی شونه هات سنگینی می کنه رو لوُ میده

کاش می تونستم بی خیال غصه خوردنت بشم و نه اینجا که جلوی روی خودت بگم

اُف بر من که با اومدنم بال و پرت و چیدم

اُف بر من که دردت بودم نه درمونت

اُف بر من که هنوز هم دلرحمی خودت و کوتاهی و سُستی و بی خیالیِ من نمیذاره عصای دستت باشم

مامان!..

مامان یکی یه دونه م!

تو فقط مامانم نیستی

تو عشقی..

تو عمری..

تو جونی..

تو همونی هستی که راحت می تونی

جای تمام اون کسایی که هیچ کجا و هیچکس نیستن و پر کنی