به هیچ کس در هیچ کجا

تا کی شود قرینِ حقیقت مجازِ من

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

تو فقط مامانم نیستی

این روزها بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم، حرف، نزدنش از زدنش، دلچسب تره

گاهی اوقات پر از واژه و تعریفم. پر از فریاد.. اما دلم نمیخواد حتی زبونم و برای ادای یک کلمه ی جزئی به زحمت بندازم

به خودم میگم این همه گفتی به کجا رسید؟ این همه بار غم و غصه ت و ریختی رو سر اعضای بی گناه بدنت.. آخرش چی شد؟

بذار دیگه از این به بعد یه نفس راحت بکشن

بعد یادم میاد اینجا هست

یادم میاد اومدم اینجا که هرچی بغض و ناله و فریاد دارم خالی کنم اینجا

اینجا خوبه

اینجا برای خودم حرف می زنم

برای تو حرف می زنم

برای کسی حرف می زنم که وجود خارجی نداره اما همیشه درون منه

کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست اما همه جا همراهم هست

کسی که نمی تونه با هر کلمه ای که از دهنم درمیاد یه جور قضاوت و سرزنشم کنه

هرچند الان دیگه به جایی رسیدم که گیرِ قضاوت این و اون هم نیستم

فقط میام می نویسم که دلم خالی بشه

که سبُک بشم

از چی و از کی؟ نمی دونم

فقط می دونم به نوشتن احتیاج دارم

به نوشتن ولع دارم.. میل دارم

بهنوشتن وابسته م

 

اون اوایل که تازه تصمیم به سکوت گرفته بودم شاید به این دلیل بود که از قضاوت شدن می ترسیدم اما الان نه

الان می بینم حرف زدن با کسایی از جنس و نوع خودم، نه دردی از من دوا می کنه نه از اونها

الان حرف زدن و به زبون آوردن انگار یه جور خودبزرگ بینی شده

الان دیگه دلم فقط و فقط خلوت خودم و میخواد با یه عالمه کتاب و فیلم و شعر و موسیقی و کاغذ و قلم..

با یه عالمه حس و حال غریب برای نوشتن

گاهی اوقات یادم میره، مامان، تنها موجود همنوعمه که بی قید و شرط عاشقشم و عاشقمه

که اگر خدای نکرده یه روز نباشه باید به کجا پناه ببرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!...

نمیگم دور و برم شلوغ نیست. چرا هست

اتفاقا یکی کنارمه که مثل مامان دوستش دارم

یکی که از خون و پوست و گوشت خودمه

یکی که هم درده هم درمون..

یکی که ادامه ی خودمه،.. همونجور که من ادامه ی مامان بودم

اما تنها کسی که وقتی یادش می افتم می خوام ضجّه بزنم، مامانِ.. مامان..

آخ مامااااان!..

کاش انقدر مظلوم نبودی که دلم بخواد به حالت خون گریه کنم

کاش نمیذاشتی عالم و آدم به بهانه ی زن بودن حقّت و بخورن و به هر چی دل بی انصافشون خواست محکومت کنن

کاش زانوهات مثل اون وقت ها که بچه بودم آهو وار باهات راه می اومدن و سر پیری بعد این همه دوندگی، نیمه شب از درد، اَمونت و نمی بریدن

کاش قلبت انقدر بی انصاف نبود که بعد از این همه مهربونی و نرمی، بی معرفتی کنه و تو راه و نیمه راه جات بذاره

مامان!..

قربون اون نفس هات که راه نرفته می گیره

قربون رگ های قلبت که نمیخواد به هیچ بهانه ای باز بشه

قربون اون اشک هات که تو خلوت ریختی و به رومون نیاوردی

آره مامان قشنگم..

چشمهای همیشه محزونت اون کوهِ درد و رنجی که روی شونه هات سنگینی می کنه رو لوُ میده

کاش می تونستم بی خیال غصه خوردنت بشم و نه اینجا که جلوی روی خودت بگم

اُف بر من که با اومدنم بال و پرت و چیدم

اُف بر من که دردت بودم نه درمونت

اُف بر من که هنوز هم دلرحمی خودت و کوتاهی و سُستی و بی خیالیِ من نمیذاره عصای دستت باشم

مامان!..

مامان یکی یه دونه م!

تو فقط مامانم نیستی

تو عشقی..

تو عمری..

تو جونی..

تو همونی هستی که راحت می تونی

جای تمام اون کسایی که هیچ کجا و هیچکس نیستن و پر کنی

 

۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
...

من اگر قرار بود چیزی نداشته باشم

زیر پنجره ی باز نشستم و دارم به این فکر می کنم که این روزها هر جایی چرخ می زنم چه واقعی چه مجازی، چیزی یا کسی پیدا نمیشه که بشه حتی یک ابسیلون از این دلتنگی و تنهایی و باهاش تقسیم کرد

دقیقا همین لحظه یه ماشین داره از کوچه رد میشه که صدای ترانه ی ناآشنایی ازش بلنده

ترانه من رو با خودش می بره به ناکجا آباد..

حس دلتنگیم عمیق تر میشه

و تبدیل میشه به یک حس عجیب که انگار از کودکی باهام همراه بوده و فقط با بعضی صداها، بعضی نورها و بعضی عطرها خودش و نشون میده

ماشین داره دور میشه و ریتم ترانه ی ناشناس بین امواج هوا کم و زیاد و بعد گم میشه

صدای ترانه که به کلی ناپدید میشه، دلی که از من رفته دوباره بهم برمیگرده

حس عجیبی که گهگاه خودش رو نشون میده، دوباره تبدیل میشه به همون حسی که همه جا همراهمه:.. همون دلتنگی

هیچ وقت نفهمیدم این دلتنگی از کجا شروع شد؟ برای چی یا کی بود؟ دلیلش چی بود و چطور میشه رفعش کرد؟!..

فقط از وقتی یادمه این دلتنگی همه جا همراهم بوده..

 

دوباره داره صدا میاد

اما این بار صدای آهنگ و ترانه نیست

انگار صدای خش خشِ..

صدا نزدیک و نزدیک تر میشه

اینطور که معلومه خش خش جاروی نارنجی پوش یا همون پاکبان محله ست، روی آسفالت کوچه

و چقدر بد

که بعضی ها بهش میگن بابا آشغالی

چرا نمیگن بابا پاکی؟ بابا تمیزی؟ بابا نظافت؟

مگه غیر از اینه که زباله و کثافت کوچه ها رو میروبه؟

مگه غیر از اینه که کوچه ها رو برای پاها و کفش های حساس ما برق میندازه؟

چرا آدمها اینطوری هستن؟!

چرا جای اسم ها رو با هم عوض می کنن؟!

چهل پنجاه سالشونه اما هنوز حرف زدن بلد نیستن!

کاش بعضی ها زبون نداشتن

ولی من اگر قرار بود چیزی نداشته باشم اون زبون نبود، چشم بود

چشمام مایه ی همه ی مصیبت های منن

 

صدای خش خشِ جارو داره کم و کمتر میشه

همیشه از خودم می پرسم نیمه های شب، تنهایی، این همه کوچه رو جارو کردن چه حسی داره؟

اونی که جارو می کنه به چی فکر می کنه؟

به بچه ش

به قول هایی که بهش داده؟

به کارهایی که فردا باید انجام بده؟

به کارهایی که هیچ وقت نمی تونه انجام بده؟

به درد دست های زنش؟

به کمر دردِ مادرش؟

به حرفی که دوستش پشت سرش زده؟

به معشوقه ش؟..

به معشوقه ش..

 

دلم گرفته

جوری که با نوشتن هم باز نمیشه

می خوام بخوابم

یه خواب طولانی

یه خواب ابدی

شاید چشم از این خواب که باز کنم تو رو ببینم

تویی که حتما درمون تمام دلتنگی هامی

تویی که جواب همه ی سوال هامی

تویی که نه هیچ کسی..

و نه هیچ کجا..

 

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
...

شاید کسی این حوالی هست که...

امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم

بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده

که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛

بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق

حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده

حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا

باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده

 

عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم و به نرده ها رسوندم. با دست هام به لبه ی نرده تکیه زدم و چشم دوختم به همون سطحِ پهناور که همیشه وقتِ تیرگی هاش بیش از وقت های روشنیش من رو به خودش دعوت کرده

نگاهم و روی سطح تاریک و دوردستش چرخوندم. چشمهام رو بستم و به صدای شب، گوش که نه..، دل سپردم

شب، صدای متفاوت و دلنشینی داره. حتی وقتی لابلای بوقِ ممتدِ ماشین های سنگینی که اتوبان رو با هارهارشون میخورن، گم میشه؛ باز هم نجوای گوشنوازش شنیدنیه

هیچ وقت نفهمیدم چی باعث این صدا میشه، اما این صدا همیشه دل من رو با خودش می بَره

شاید عبورِ حجم زیادی از هوا از لابلای کش و قوس و زیر و زِبَرّ تمدّنِ که این صدا رو میسازه

شاید هم این وفورِ سکوته که به شکلِ صدا به گوش انسان میرسه

هرچی که هست بی نهایت به درون من نفوذ کرده و من و با خودش به ناکجاآبادهای بیشماری برده

 

سردی فلزِ کم کم به بند انگشتام نفوذ کرد. دست هام مثل بختم کرخت شدن

چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و هوا رو بلعیدم

لابلای هوا عطری به مشامم خورد که منشأءِش همون دور و بر بود

عطر از جای خیلی نزدیکی می تراوید..

گرم بود و خفه اما ملایم و وسوسه انگیز.. دقیقا مثل رایحه ی پایِدی (piety)

راستی چرا اسمِ چیزی به این وسوسه انگیزی باید "پایِدی" یا به زبان خودمون همون "تقوا" باشه؟!

مطمئنا این فقط یک استعاره ست!

چون وقتی رایحه ی پایِدی تو هوا پخش میشه، فاتحه ی تمام تقواهای اون دور و بر و باید خوند..

 

چشمهام و باز کردم که با مشامم، حجم بیشتری از اون عطر و شکار کنم

چپ و راستم و بو کشیدم اما معلوم نبود اون عطر از کجا به هوایی که اون لحظه نفس می کشیدم، نشت می کرد!

چراغ همسایه ها تا هفت... یا شاید هم هفتاد تا خونه از چپ و راست، خاموش بود

معلومه دلشون میخواد زیاد عمر کنن

یادمه آدم مهمی می گفت اگر میخوای زیاد عمر کنی و سالم بمونی، شب ها زود بخواب

 

از خیالِ حرف آدم های مهم و عطرهای وسوسه انگیز کندم و دوباره چشم دوختم به اون حجم از تیرگی

توو این چشم چرخوندن ها چشمم خورد به ساختمون بلندی که به فاصله ی دو سه تا خونه جلوتر از من قد کشیده و بخشی از آسمون و غصب کرده

و انقدر نظم فضا رو به هم زده که هروقت نگاهم بهش می افته، به این فکر می کنم که آیا دوستش دارم یا نه؟!

پله های اضطراریش به سمتیه که اگر کسی ازش عبور کنه، از اینجا که من ایستادم با چشم غیرمسلّح، راحت پیداست

بعضی روزها آرزو می کنم ای کاش یه روزی کسی روی اون پله ها سبز بشه

و تا ساعتها بی اینکه بفهمم، آب دادنِ من به گلدونهای بهار خواب و پهن و جمع کردن رخت ها و قدم زدن های بی هدفم، توی طول و عرضِ بهارخواب و دید بزنه

ای کاش بشینه لبِ اولین پله و سیگاری روشن کنه و تا سیگارش به خاکستر بشینه، از فیلمِ زنده و کوتاهِ بودن و نفهمیدنِ من، تو قابِ مستطیل بهارخواب لذت ببره

ای کاش هر روز این قضیه تکرار بشه و من انقدر از همه چیز راضی باشم که هیچ وقت برای آه کشیدن سر به آسمون بلند نکنم و متوجه حضور و نگاهش نشم

توی خیال تصور می کنم که اون به نفهمیدنِ من راضی تره تا کشف و بوئیدن و لمس و ...

چون گاهی این نفهمیدن و بی خبریه که همه چیز و قشنگ تر می کنه

 

از نرده ها فاصله گرفتم

سرم و انداختم پایین

مشغول وارسیِ گلها و گلدونها شدم

انگار که کسی  لب پله ی اولِ اون ساختمون داره من و می پاد

 

باز هم هوای اطرافم پر شده از اون عطرِ غریب

و این یعنی شاید کسی این حوالی هست

که این ساعت شب به اندازه ی من تنها و دیوانه و دلتنگه

کسی که نه هیچکسه

و نه هیچ کجا..

 

۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
...