وارد مغازه شدم و مستقیم رفتم سراغش
گفتم: من و یادتون میاد؟
یه جوری چشماش و توی چشمام ریز کرد که انگار یادش نیست
ادامه دادم: من همونی ام که دیروز اومدم دو تا کتاب بردم از نشرِ...
پرید وسط حرفم و گفت: یادمه.. خیلی خوووبم یادمه
و کلمه ی »خوبم» و یه جوری کشیده و سوزناک تلفظ کرد که من تأکیدِ روی اون کلمه... و به یاد موندن عمدیش و متوجه بشم
خودم و زدم به اون راه و گفتم: می خواستم یکی از کتاب ها رو عوض کنم.. میشه؟!
گفت: چرا؟
گفتم: ازش یکی داشتم تو یخونه.. نمی دونستم
خندید و گفت: آها..
پرسیدم: قیمتش چنده؟.. که بدونم چی بجاش بردارم
گفت: اگه نیاز ندارین به چیزی، می تونم پولش و پس بدم بهتون
با چشمای گرد شده از تعجب، با صدای بلند و ذوق زده گفتم: میشه؟... واقعا؟!..
خیلی آروم سرش رو کشید پشت مانیتور و یواشکی گفت: برای همه نه.. فقط برای بعضی ها.. برای شما میشه
و خندید..
خنده ش و اون عبارتِ مرموزش ... «خیلی خووویم یادمه» ... من و به فکر فرو برد
یادم اومد پارسال که تازه مشتری شون شده بودم
همون وقت ها که موقع حساب و کتاب اصلا مثل الان توی چشمام زل نمی زد و با یک اخمِ دائم، سرش به کار و حساب و کتابش بود
یه بار بهش گفته بودم: "من همونم که دیروز دو تا بوم ۵۰*۷۰ بردم. یادتونه؟.. امروز یکیش و آوردم یه سایز دیگه ببرم.. میشه؟.."
بدون اینکه نگاهم کنه با یه لحنِ کنایه آمیز بهم گفته بود: "خانم! من غذایی که ظهر خوردم هم یادم نیست چه برسه به اتفاقای دیروز.."
همون آدم حالا من و یادشه.. اونم خیلی خوووب.. و از من هم هیچ رسیدی که سندِ حقیقت گویی باشه نمی خواد..!