بامدادِ..

یه بامدادِ دیگه اما نه از نوعِ خمارش

یه بامدادِ دلگیر

یه بامدادِ سرد که همه از سرمای آزاردهنده ش به خونه های گرمشون پناه بردن و احتمالا اکثرا خوابن یا دارن می خوابن

من اما انقدر احساس خفگی می کنم که یکی از پنجره ها رو بی اعتنا به سرما باز گذاشتم و نشستم زیرش

و بجای خوابیدن، دارم فکر می کنم..

بقول سهراب: جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار..

بیدارم و فکرم مثل همیشه حسابی درگیر و مشغوله

نمی دونم به چی و به کی

یه جورایی به همه جا و به هیچ کجا

این روزها انقدر بی رمقم که حس هیچ کاری رو ندارم

حتی همین نوشتن هم بنظرم بی فایده ست

خودم رو یه چراغ می بینم

چراغی که سوی کمی داره، سوختش رو به اتمامِ

و منتظرِ که تاریکی همه جا رو پر کنه و همه چیز به آخر برسه

 

روزهای عجیبی رو می گذرونم

گاهی اوقات بی هدف دراز می کشم روی تخت

دمر می خوابم که نگاهم به سقف نیفته و روشنی رو نبینم

نمی دونم چرا اما از نگاه کردن به هر روشنایی بیزارم

دمر می خوابم و سرم رو میذارم بینِ بازوهام تا محیط تاریک تر بشه

گهگاه بی اختیار چند تا قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر میشه

دلیلش رو نمی دونم.. فقط می دونم که حالم خوش نیست

 

این روزها خیلی کمتر از گذشته خودم رو می فهمم

انقدر کسل و بی حالم که انگار ماه هاست نخوابیدم

دلم میخواد بخوابم ولی خوابم نمی بره

نه خوابم می بره نه نای بلند شدن و کار کردن دارم

دیگه انگار خواب هم به چشمام نمیاد

هیچ انرژی و انگیزه ای در من نیست که موتور زندگی رو توی وجودم روشن نگه داره

چیزی نیست که من رو به وجد بیاره تا ادامه بدم

چیزی که من رو به حرکت وا بداره و به زندگی سنجاق کنه

 

اینطور وقت ها بقیه میرن درد دلشون و تو صفحه ها و وبلاگ هاشون

واسه ی یه عده آدم مثل خودشون یا از خودشون بدحالتر جار میزنن

و نمی دونم که نتیجه ای می گیرن یا نه

من اما دردهام و میارم اینجا

اون هم نه همشون رو فقط بعضی هاشون رو

اون هم نه همیشه که بعضی وقت ها

 

اینجا خوبه..

اینجا کسی نوشته های من رو دنبال نمی کنه

اینجا کسی توجهی به من نمی کنه که بعد در قبالِ زمانی که برام صرف کرده

یا دلی که برام سوزونده و غصه ای که برام خورده ازم توقعی داشته باشه

اینجا کسی نیست که با غصه ها و دیوانگی هام ناراحتش کنم

من دردها و بغض هام و میارم اینجا

واسه کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست

از طرفی دلم نمیخواد دردهام رو تو گوش این و اون جار بزنم

کی می تونه غیر از خود آدم، حال آدم رو خوب کنه؟

کی می تونه بفهمه تو چته بدون اینکه سوال و جوابت کنه؟

بدون اینکه قضاوت یا نصیحتت کنه؟

کی می تونه اونطور که میخوای در حد کمال درکت کنه

مطمئنا هیچ کس..

 

شاید اگر کسی این متن رو بخونه به اینجا که برسه بگه چه خودخواهانه

یا فکر کنه دارم شعار میدم!

اما اولا مهم نیست

ثانیا من تمام این حرفها رو ذره ذره با تمام وجودم زندگی کردم

 

هرچند من هیچ گونه توقعی از کسی ندارم

چون همه جور آدم توی این دنیا هست

و همونطور که دیگران من رونمی فهمن

من هم دیگران رو نمی فهمم

ولی برای دل خودم

و اون کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست میگم

که این تزی که دارم تزِ آدمهای خودخواه نیست

که این حرفها چرند و شعار نیست

که این حرفها و ایده ها از دل و شخصیتی برمیاد که از همه چیز این دنیا سیرِ

که چشم انتظار چیزی یا کسی نیست

که همه چیز براش بی معنا شده

که به آخر خط رسیده

اما باز هم میگم که من هیچ وقت از کسی توقعی نداشتم

یا شاید حداقل الان دیگه از کسی توقع درک ندارم

آدم ها هر کدوم یه دنیای متفاوت از دیگری هستن

دنیاهای متفاوت و موازی

و فکر می کنم که هرگز امکان نداره

که دو نفر کاملا به هم شبیه یا از هم متفاوت باشن و بتونن همدیگر و بفهمن یا کامل کنن

 

از طرف دیگه دلم هم نمیاد حرف هام رو به کسی بگم

می دونم که مردم هم مثل منن حتی گاهی بدتر از من

همشون یه جورایی گرفتار و دردمندن.. هر کس به نوعی..

همه واسه ی خودشون دردی دارن که ما از اون بی خبریم و تابِ تحملش رو نداریم

پس دلیلی نداره از کسی که مثل خودم دردمند و گرفتاره توقعِ فهمیده شدن داشته باشم

تازه.. مردم مگه چقدر به دردهای ما اهمیت میدن؟

شاید فقط به اندازه ی چند ثانیه یا نهایتا چتد دقیقه

بعدش مسئله ی جدیدی پیش میاد و ما فراموش، پیش پا افتاده، تکراری و در نهایت آزاردهنده میشیم

اگر اینطور نبود وقتی آدم کسی رو به واسطه ی مرگ از دست می داد

درست همون چند ساعت بعد، ناهار نمی خورد و سر غذا با این و اون خوش و بش نمی کرد

این یه واقعیت تلخه که آدم با همه ی عظمتش خیلی عاجز و ناتوانه

مخصوصا تو همدردی با دیگران

آدم هم یه جورایی یه نوع ماشینه

ماشینی که با وجود آپشن های فراوانش باز هم پر از عیب و نقصه

دلم می خواست چیزی غیر از آدم بودم

شاید یه صندلی

شاید یه مداد

شاید هم سِ اُ دوُیی (co2) که درخت ها مهارش می کنن!