امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام

چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..

یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن

یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..

یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن

حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه

شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ این عاقل های پُر مدّعا نباشه..

تو...

تویی که هیچ کس و هیچ کجا نیستی..